فکر میکنم ادم وقتی خوشبخته که بتونه دغدغه هاشو خودش انتخاب کنه؛ نه محیط و نه دیگران.
مثلا وقتایی که دغدغه من میشن اونا خیلی احساس خفگی داره برام اصلا خوشم نمیاد تو اون سطح از انرژی باشم.اون سطح یعنی پوچی.یعنی مزخرف.که چی واقعا؟
پیری خیلی مسخرس.
طرز رفتار با سالمند، چیزیه من اصلا بلد نیستم.کلا بخوایم راستشو بگم طرز رفتار با هیچکیو بلد نیستم چه برسه همچین مواردی.
ترس از اینده هم همینطور.من از اول قرنطینه ترسیدم از همه چی.و اینده رو تموم شده دیدم همین قدر احمق.چون جنگجوووووووو نیستم.
فکر میکردم دووم نمیارم تو خونه ولی اینده اومد و چیزیم نشد.
نمیفهمم وقتی زندگی انقدر ... این همه تقلا واسه زنده موندن چی میگه؟میخوای زنده باشی که چی بشه؟خلی اخه؟!
فکر نمیکنم دیگه اعصابی واسه کسی مونده باشه.
وقتی بدونی کسی هست که دوسِت داره، حتی قیافت تو اینه هم قشنگتره...
البته و برعکس
دلم میخواد همه چیز به خیر و خوشی تموم شه با دوستام بریم تو خیابون به ادم غریبه ها محبت کنیم نمیدونم از چه راهی شده با دادن گل به هرکی که قیافش تو همه یا هرچیز دیگه...حس میکنم هممون خیلی از محبت خالی شدیم.
وقتی دیروز پیام محبت امیزشو برام فرستاد این حسا بهم دست داد.واسه همین دلم میخواس انرژیشو به همه بفرستم. البته تا چند ثانیه خیره به افق بودم چون باورم نمیشد به هرحال یا جو گیر شده بودو حس گذرا بود یا همون واقعیت بود...